روز ۵ مهرماه تلفن دفترش زنگ خورد. پشت خط یکی از اعضای سازمان منافقین بود. بعد از کلی تهدید غیرمستقیم و پخش شبنامه اینبار داشتند مستقیم تهدیدش میکردند. میگفتند و مینوشتند که جلاد {امام} خمینی است.
مغز بچههای مردم را شستوشو میدهد و منحرفشان میکند. اولین نفری نبود که اینطور تهدیدش میکردند. قبلتر از او آیات دستغیب و صدوقی را هم تهدید و بعد ترور کرده بودند.
قرار بود سران فکری نظام را در یک طرح پنج ششماهه بزنند و مملکت را به آشوب بکشند، بعد هم خودشان به کار مسلط شوند. او هم بخشی از پازل ترور منافقین بود و باید ترور میشد.
ساعت ۸ صبح ۷ تیرماه صدای انفجار همه اهالی خیابان عشرتآباد (خیابان شهید هاشمینژادکنونی) را غافلگیر کرد. چند ساعت بعد یک خبر مهم مخابره شد: حجتالاسلاموالمسلمین سیدعبدالکریم هاشمینژاد ازسوی منافقین ترور شد و به شهادت رسید.
یکی از بیهودهترین کارهای دنیا در مشهد این است که دنبال محل وقوع وقایع تاریخی و مهم بگردید. چون از روی اغلب خاطرات و وقایع تاریخی شهرمان، به اسم نوسازی و...، با لودر رد شدهایم چیزی باقی نگذاشتهایم.
سایتها و کتابها را هم که بخوانید، روبهروی واژه ترور در ذیل نام شهید هاشمینژاد نوشتهاند: دفتر حزب جمهوری اسلامی ایران در مشهد.
بعد از کلی پرسوجو از قدیمیها و انقلابیهای شهر، تازه متوجه میشویم که ساختمان این حزب در مشهد، در خیابان هاشمینژاد فعلی یا همان عشرتآباد اول انقلاب است.
در واقع این آدرس را به ما میدهند: روبهروی پمپبنزین شهید هاشمینژاد، ساختمان ۲ طبقه. کل خیابان را که از سر تا ته بروید، هیچ رد و نشانی از پمپ بنزین پیدا نمیکنید، به جایش آهنهای یک ساختمان چندطبقه بالا رفته است.
از آن طرف نشانیهای که از دفتر حزب میدهند با هیچکدام از ساختمانهایی که روبهروی این ساختمان بدقواره است، همخوانی ندارد. احتمالا یا آن فروشگاه بزرگ گوشت دفتر حزب جمهوری اسلامی بوده است یا ساختمان فعلی تأمین اجتماعی.
پرسوسؤالهایمان از مردم و اهالی هم زیاد کمکی نمیکند. کسی چیزی نمیداند. نهایت یکی از پیرمردهای خیابان شهید هاشمینژاد گره از مشکلمان باز میکند و ساختمان را نشانمان میدهد. درست بین آن گوشتفروشی و تأمین اجتماعی.
یک ساختمان ۲ طبقه با نمای سنگ مرمر سفید. مثل همان مدلی که در دهه شصت مد بود. پیرمرد روز حادثه را خوب یادش است و وقتی جلوی ساختمان میرسیم، بیمقدمه تعریف میکند: «آقای هاشمینژاد هر روز صبح اول وقت میآمد اینجا. چرا میآمد را درست نمیدانم، فکر کنم کلاسی چیزی داشت.
آن روز صبح را خوب یادم هست. داشتم میرفتم حرم به امام رضا (ع) سرسلامتی بدهم. شهادت جوادالائمه (ع) بود. از کوچه ناظر که آمدم بیرون و رسیدم جلوی پمپبنزین، صدای انفجار آمد.
اولش که کمی گیج بودم و نفهمیدم که چه شد. ناگهان دیدم یک نفر فریاد میزند آقای هاشمینژاد را زدند. رفتم آن طرف دیدم سید اولاد زهرا (س) شکمش آش و لاش شده و آن ملعونی هم که این کار را کرده یک دستش قطع شده است».
هرچه زنگ در را میزنیم که ببینیم میشود برویم داخل و محل ترور را ببینیم، فایدهای ندارد. یکی دو نفری میگویند اینجا سالهاست که خالی رها شده و اگر میخواهید بخریدش بروید فلان بنگاه.
اما همه سهم شهید هاشمینژاد از این خیابان یک سنگ یادبود در ابتدای آن است و اشارهای نشده دفتر حزبی که میگویند، الآن در همین خیابان هنوز سرپاست یا نه.
یک نقاشی دیواری هم روی دیوار ساختمان سابق شهرداری منطقه ۳. حتی این همه سازمان با کوهی از ادعا درباره انقلاب به خودشان زحمت ندادهاند که یک یادبود یا هرچیز دیگری در محل ترور بگذارند و بگویند که شهید هاشمینژاد را اینجا ترور کردهاند. تبدیل آن ساختمان به موزهای مثل شهدای ترور مشهد، پیشکش.
امروز نه در خیابان شهید هاشمینژاد و نه در حرم مطهر و دارالزهد، جایی که ایشان دفن شده است، هیچ رد و نشان، یا یک زندگینامه ساده وجود ندارد؛ و این یعنی با ندانمکاری و پشتگوش انداختن، یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین شخصیتهای انقلاب اسلامی در مشهد را زیر سایه بردهایم و او را درست و درمان به مردم معرفی نکردهایم.
متولد سال ۱۳۱۱ در بهشهر. چهاردهسالگی وارد حوزه علمیه شد و در محضر آیتا... کوهستانی درس طلبگی خواند. بعد هم مثل همه طلبهها راهی قم شد و ۱۴ سال در حوزه آنجا که زبانزد خاص و عام بود، درسش را ادامه داد. آن هم با استادانی مثل مرجع بزرگ جهان تشیع.
حضرت آیت ا... العظمی سیدحسین بروجردی و امام خمینی (ره). عبدالکریم هاشمینژاد مدت بسیار کوتاهی را هم در نجف به تحصیل مشغول شد و در حوالی سالهای۱۳۳۷ به مشهد مهاجرت نمود و مشغول تدریس و تبلیغ گردید.
از سال۱۳۴۰ هم سفرهای تبلیغیاش را بیش از پیش جدی گرفت و در حدود سال ۱۳۴۳ با همکاری سیدحسن ابطحی کانون بحث و انتقاد دینی را برای ارشاد نسل جوان بنیاد نهاد. اما فعالیتهای مبارزاتی شهید هاشمینژاد از خیلی قبلتر و با نوشتن کتاب مناظره دکتر و پیر در سال ۱۳۳۹ آغاز شده بود.
کتابی که به لحاظ محتوا و جهتدار بودنش مورد توجه و تقدیر بزرگان اهل قلم و اندیشمندان اسلامی به ویژه مبارزان قرار گرفت، به طوری که بعدها در مدت زمان کمی بیش از ۱۳ مرتبه به شکل مخفیانه در همان دوران پهلوی با وجود ممنوعیت، چاپ و نشر آن به صورت زیرزمین ادامه پیدا کرد و کتاب بین جوانان مبارز دست به دست میچرخید.
از سال ۱۳۴۰، اما شکل فعالیت مبارزاتی شهید هاشمینژاد تغییر کرد. جلسات تبلیغی برپا میکرد و به شهرهای مختلف ایران میرفت و با طرح مسائل جدید، به سؤالها و مشکلات علمی و اجتماعی مردم پاسخ میداد.
البته ساواک هم روی او حساس بود. اگر اسناد ساواک درباره او را نگاهی بیندازید، میبینید بخش زیادی از پرونده شهید هاشمینژاد در ساواک، اسناد سفرهای تبلیغی، فرهنگی و سیاسی اوست. اما هاشمینژاد را در مشهد حداقل با ماجرای سال ۱۳۴۲ مسجد فیل پایین خیابان میشناسند.
ماجرایی که از جمله عوامل مهم شکلگیری انسجام مردم و علما در مشهد شد. ماجرا از این قرار بود که هاشمینژاد از سوی صنف پوستفروشان و جمعی از فعالان مذهبی بازار برای سخنرانی در مسجد فیل دعوت شده بود.
در این جلسات جمعیتی نزدیک به ۵ تا ۷ هزار نفر، گردهم جمع میشدند. آنهم درست در زمانی که شاه امام را دستگیر کرده بود و لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی قرار بود تصویب شود. هاشمینژاد در منبرش دست به روشنگری میزد و لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی را برای مردم تشریح میکرد.
سیاستهای رژیم در تساوی ظاهری حقوق زن و مرد، بازداشت امام (ره) و دیگر علما پس از قیام ١٥خرداد و همچنین وجود اختناق و نبود آزادی در کشور را به باد انتقاد میگرفت و.... شب سوم مراسم بیشتر طاقت نیاورده و برای دستگیری وی به مسجد فیل یورش بردند.
حرکتی که با واکنش مردم همراه شد. آنان تلاش میکردند هرجور شد هاشمینژاد را آزاد کنند. نتیجه این شد که نیروهای امنیتی به سمت مردم تیراندازی کردند و علاوه بر مجروحکردن تعدادی از مردم، «حسین پوراحمدی» و «حاج مهدی نجار» را شهید کنند.
پس از این ماجرا علمای شهرهای مختلف از جمله مشهد و در رأس همه آنها آیت ا... خویی پیگیریهای فراوانی برای آزادی هاشمینژاد کردند که ثمره آن آزادی او در ۲۴ دیماه همان سال بود.
آزادی که همراه با ممنوع از منبر شدن در مشهد بود و به همین دلیل هاشمینژاد شال و کلاه میکرد و برای سخنرانی از این شهر به آن شهر میرفت. سخنرانیهایی افشاگرانه که سرانجام آن پس از ۱۰ شب سخنرانی متوالی در مسجد سید اصفهان درباره علل عقبماندگی مسلمانان، سومین دستگیری، انتقال به زندان اصفهان و ممنوعازمنبری در کل ایران بود.
با این حال وی پس از آزادی فعالیتهایش را در مشهد ادامه داد. یکی از نقاط عطف زندگی شهید هاشمینژاد سال ۱۳۵۴ است. به دنبال تشکیل جلسات مخفیانه همزمان با سالگرد ۱۵ خرداد با وجود ممنوعیت سخنرانی در میان انبوه مردم و دوستان مبارز و روحانی که در منزلش جمع شده بودند، سخنرانی پرشوری کرد که احساسات حاضران جلسه پس از این سخنرانی تحریک شد و یک راهپیمایی پرشور در شهر انجام شد.
همان شب او و آیتا... طبسی دستگیر و زندانی شدند. در همین دوره زندان هاشمینژاد با خطر انتشار افکار منافقین آشنا شد و وقتی که از زندان بیرون آمد، شروع به روشنگری علیه آنها کرد تا بدینگونه مانع جذب جوانان به این گروه و افکار خطرناکشان شود.
از همان موقع بود که منافقین از او کینه به دل گرفتند. شهید هاشمینژاد بعد از انقلاب به سمت پستهای دولتی نرفت و به همان کار دوران مبارزهاش یعنی روشنگری سخنرانی و پاسخ به شبهات جوانان ادامه داد.
دایره سخنرانیهایش هم دیگر محدود به ایران نبود و به کشورهای اسلامی دیگر میرفت. فقط در همان سالهای اول عضو مجلس خبرگان شد و در مشهد هم سرپرستی حزب جمهوری اسلامی را پذیرفت.
سال ۱۳۶۰ که به قول مورخان معاصر سال ترور بود، منافقین بالاخره زهرشان را به او ریختند و ساعت ۸ صبح هفتم مهرماه ۱۳۶۰، به دست هادی علویان، به شکل انتحاری ترور شد. قاتل: یک نوجوان ۱۶ ساله
شاید باور نکنید که عامل ترور شهید هاشمینژاد نوجوانی شانزده، هفدهساله به نام هادی علویان (یا علوی) است. این نوجوان ابتدا مسئول فروش مجله عروه الوثقی دانشآموزی بود. او به دلایلی مدتی مورد غضب مسئولان حزب قرار گرفت و در همین دوران ازسوی منافقین جذب شد.
او پس از این دوره و با پافشاری بسیار توانست مسئولیت دکه فروش نشریات حزب جمهوری اسلامی در حرم را در اختیار گیرد و بدین گونه امکان حضور در دفتر حزب جمهوری اسلامی در ساعات مختلف را پیدا کند.
محمد جواد هاشمینژاد، فرزند شهید هاشمینژاد درباره این فرد در جایی گفته است: برای اینکه ضارب ایشان را راضی به این کار کنند، هفتهها بر روی وی که بسیار هم فرد سادهاندیش و بیدست و پایی بود کار کرده بودند.
تا اینکه هنگام عمل، وی پاپسکشیده بود و در شب آخر تا صبح از ترس میگریسته است و تصمیمگیرندگان گروه، به جای اینکه فردی معتقد و داوطلب را به این کار بفرستند، وی را با انواع ترفندها و نهایت با تهدید به لو دادن وی و خراب کردن پلهای پشت سرش وادار به چنین عملی نمودهاند.
آنها آن قدر این توهم را در وی قوت بخشیده بودند که اگر به دست پاسداران بیفتد او را پس از شکنجههای طاقت فرسا خواهند کشت که جوان نادان از ترس مرگ به خودکشی پناه برد و دست به این جنایت زد.
پس از ترور شهید هاشمینژاد، تلاشهای بسیاری برای دستگیری عوامل مرتبط با این اقدام در سطح شهر صورت میگیرد که سرانجام آن بازداشت امیر یغمایی معاون اطلاعات سازمان منافقین درمشهد و طراح این ترور است.
یغمایی در اعترافاتش میگوید: شب قبل از ترور من و هادی علویان در خانه تیمی تنها با هم بودیم و تا خود صبح با او حرف زدم و از او یک قهرمان ساختم. چون ترسیده بود و میخواست جا بزند.
اسماعیل روحبخش (محافظ شهید)
آن ایام مصادف با زمانی بود که آیت ا... خامنهای کاندیدای ریاست جمهوری شده بودند و تبلیغات تقریبا شروع شده بود. آقای هاشمینژاد صبحهای یکشنبه ساعت هفتکلاس درس داشتند و حتی اگر هفت، هشتنفر هم حاضر میشدند، ایشان کلاس را تعطیل نمیکردند.
همیشه میگفتند: حتی اگر فقط یک نفر هم سرکلاس بیاید، کلاس را تشکیل خواهم داد. آن روز حاج آقا بعد از تمامشدن کلاس، طبق برنامه همیشگی بیرون نیامدند تا به جاهای دیگر بروند، بلکه به اتاقشان رفتند و مرا صدا کردند.
من به اتاقشان رفتم و با ایشان در اتاق تنها نشسته بودم، خلاصه با هم از دفتر ایشان بیروم آمدیم. من جلویشان حرکت میکردم و ۲ محافظ طرفینشان در حرکت بودند. اتاقی دقیقا زیر دفتر کار آقای هاشمی نژاد بود که از آن به عنوان انبار حزب استفاده میشد.
ما به ایشان سفارش کرده بودیم که در این اتاق دفتری تشکیل دهند، چون اگر اتاق خالی بماند امکان بمبگذاری وجود دارد. اتفاقا شهید قدوسی را با بمبگذاری در اتاقی که زیر دفترشان بود به شهادت رسانده بودند.
آن وقتها نگهبانهای حزب در راهرو میخوابیدند، شهید هاشمینژاد آن اتاق را برای محل استراحت و استقرار نگهبانها در نظر گرفتند. داشتند با نگهبانها صحبت میکردند که دیدم ایشان معطل کردهاند.
خواستم موتور را روشن کنم و دوری بزنم، به محض اینکه موتور را روشن کردم ناگهان صدایی از داخل ساختمان حزب به گوش رسید. در لحظاتی که حاج آقا با نگهبانان در حال صحبت بودند، آن جوانک منافق ضامن نارنجک را که از قبل در پنبهای در لباس زیر خود مخفی کرده بود، کشید و حاج آقا را بغل کرد و ایشان را به شهادت رساند.
فورا به سمت ساختمان و حزب دویدم تا ببینم چه اتفاقی برای حاج آقا افتاده است، وقتی وارد ساختمان شدم متوجه شدم که ایشان را به شهادت رساندهاند.
حجتالاسلام سید محمد علی ابطحی
چهارماهی میشد که به عنوان یکی از محافظان حجتاسلام والمسلمین هاشمینژاد انجام وظیفه میکردم. همهجا با ایشان بودم. کلاس درس، دفتر حزب جمهوری اسلامی و تقریبا تمامی مکانهای عمومی که ایشان میرفتند.
هفتم مهر بود و من مثل روزهای قبل با حاج آقا از درب منزلشان به سمت ساختمان حزب جمهوری اسلامی در خیابان عشرتآباد (شهید هاشمی نژاد) به راه افتادم.
حاج آقا عضو حزب جمهوری اسلامی بودند و در آن ایام به این دلیل که امکان نفوذ برخی از عناصر خراب کار به داخل ساختمان حزب وجود داشت ایشان نامهای با دستخط خودشان خطاب به نگهبانان دم در نوشته بودند که از همه بازرسی و تفتیش بدنی شود و حتی تأکید کرده بودند که حتی میتوانید خود من را هم هنگام ورود بازرسی بدنی کنید.
حتی ما هم که محافظان حاج آقا بودیم غیر از سلاحی که داشتیم، بازرسی بدنی میشدیم. وارد ساختمان که شدیم همه چیز عادی بود، به اتاق حاج آقا رفتیم و ایشان کیف کارشان را روی میز گذاشتند و آماده شرکت در جلسه سخنرانی و پرسش و پاسخ با اعضا دفتر حزب میشدند.
این برنامه شنبههای حاج آقا بود. بیست دقیقهای پرسش و پاسخ طول کشید و بعد دوباره ایشان وارد اتاق کار خودشان شدند و به من اعلام کردند که فلانی میخواهیم برای کاری به بیرون برویم، آماده باشید لطفا.
همه چیز عادی به نظر میرسید. حاج آقا به اتاق کارشان رفتند و من مهیای رفتن میشدم. قرار بود من و یکی دیگر از محافظان ایشان به نام آقای ترکانلو با حاج آقا برویم.
بیرونآمدن حاج آقا از اتاق کمی طول کشید، اما آمدند. در این فاصله آقای ترکانلو به دوستان دم در خبر داده بودند که ما با آقای هاشمینژاد قصد رفتن داریم. از اتاق کار ایشان به سمت درب خروجی راه افتادیم، ترکانلو جلو بود، حاج آقا وسط و من پشت سر ایشان حرکت میکردم.
دفتر کار ایشان طبقه بالا بود و ما یک طبقه پایین آمدیم. ایام انتخابات ریاست جمهوری بود و در طبقه اول نمایشگاهی برپا بود. تراکتهای تبلیغاتی مقام معظم رهبری که در آن زمان برای انتخابات ریاست جمهوری کاندیدا شده بودند نیز در آن نمایشگاه به چشم میخورد.
حاج آقا نگاهی به پوسترها و موارد دیگر نمایشگاه کردند، کمی قدم برداشتند و دوباره برگشتند. ضارب ایشان هم که نوجوانی پانزده، شانزدهساله بود آخر سالن ایستاده بود و با دیدن حاج آقا سلام کرد و جواب شنید.
حاج آقا از من سؤال کردند نیروهایی که قرار دارند کم و کثری و مشکلی ندارند؟ و من هم جواب دادم همه چیز خوب است حاج آقا. ایشان عادت داشتند با نیروهای ساختمان خوش و بش میکردند و احوال همه را میپرسیدند.
مشغول پایین آمدن برای خروج از ساختمان بودیم. ترکانلو به جلوی درب ورودی رفته بود و من با حاج آقا میرفتم. مشغول رفتن بودیم که دیدم یکی از افراد درون ساختمان با سرعت از کنار من گذشت و رفت.
تا خواستم برگردم و ببینم چه کسی است، دیدم هادی علویان همان نوجوان پانزده، شانزده ساله است و زمانی که از من عبور کرد خیلی سریع در حالی که در دستش نارنجک ساچمهای بود، حاج آقا را از پشت بغل کرد و به طرف من چرخید.
غافلگیر شده بودم و نمیتوانستم کاری انجام دهم، روبهروی من حاج آقا قرار داشت و پشت سر ایشان هم علویان و من نمیتوانستم تیراندازی کنم. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که نارنجک منفجر شد و همزمان با صدای انفجار نارنجک، صدای انفجار دیگری هم از بیرون از ساختمان به گوش رسید.
خون زیادی روی در و دیوار پاشیده شده و همهجا پر شده بود از دود و آتش، من هم به شدت زخمی شده بودم. به حاج آقا نگاه کردم که روی زمین افتاده بود و شکم ایشان به طرز دلخراشی شکافته شده بود.
هادی علویان دستش قطع شده بود حاج آقا را روی زمین قرار داد و قصد فرار داشت که از پشت او را گرفتم. بسیار ضعیف شده بودم و نمیتوانستم او را به خوبی مهار کنم. کمی مقاومت کردم، اما علویان از دستم فرار کرد و من هم روی زمین افتادم و چیزی نفهمیدم.
حاج آقا همان لحظه به شهادت رسیده بودند. علویان قصد فرار داشت و چند نفر از اعضا تیم منافقین که چند زن و مرد بودند با یک موتور سیکلت و یک خودرو پیکان بیرون از ساختمان حزب منتظر علویان بودند تا او را نجات دهند.
وقتی انفجار داخل ساختمان حزب روی داده بود اعضا تیم منافقین برای این که توجه عمومی را از انفجار معطوف به مسئله دیگری بکنند، انفجار دیگری را انجام دادند.
طبق گفته دوستان حزب، علویان در پیاده رو از سوی افراد منافقین قبل از فرار کشته شد و بقیه هم فرار کردند. از مرکز دستور رسیده بود که ضارب را زنده دستگیر کنیم.
بچهها سریع آمبولانس خبر کرده بودند و جسم نیمه جان علویان را در آمبولانس قرار دادند، اما در نیمههای راه بیمارستان به هلاکت رسیده بود. مردم بعد از به شهادت رسیدن شهید هاشمینژاد شروع به شعار دادن در جلوی ساختمان حزب کرده بودند.
من و آقای توکلی از بچههای دفتر خراسان حزب به شدت مجروح شده بودیم و ما را به بیمارستان امدادی بردند. آقای توکلی جراحات بیشتری داشت و او را نگه داشتند و من رابه بیمارستان قائم فرستادند.
تا ظهر آنجا بودم و بعد من را به بیمارستان امام رضا (ع) فرستادند. چند ساعتی اتاق عمل بودم و بعد هم بستری شدم. شهیدهاشمی نژاد در همان لحظه اول به شهادت رسیده بود و من این را نمیدانستم.
طی چند روزی هم که در بیمارستان بودم دائما سراغ حاج آقا را میگرفتم، اما دوستانم اعلام میکردند حال حاج آقا خوب است و چند اتاق آن طرفتر مشغول استراحت هستند.
غلامرضا برخورداری (محافظ شهید)
مرحوم هاشمینژاد اواسط هفته به دفتر حزب جمهوری اسلامی در خیابان عشرتآباد میرفتند. در آن سالها بنده نیز تازه مدیر رادیو مشهد شده بودم، روز هفتم مهرماه بود که ایشان را در دفتر حزب ترور کردند.
میخواستند در رادیو اعلام کنند، اما چون میدانستند من از بستگان شهید هاشمینژاد هستم به تلاطم افتاده بودند. بالاخره من متوجه شدم و به سرعت به منزل شهید هاشمینژاد در خیابان شاه (طالقانی کنونی) رفتم و با پسر ایشان راهی بیمارستان امدادی شدیم، زیرا معمولا ترورشدگان را به این بیمارستان منتقل میکردند، اما دایی من آنجا نبود پس به سمت دفتر حزب در خیابان عشرتآباد حرکت کردیم.
یکی از مشکلات آن زمان این بود که نفوذیها در کنار افراد بودند حتی زمانی که مرحوم هاشمینژاد به حزب میرفتن بازرسی بدنی میشدند. زمانی که ما رسیدم اطراف حزب را بسته بودند و همه را داخل نگهداشته بودند، اما زمانی که بنده و جواد را دیدند شناخته و اجازه ورود دادند.
در پادری ورودی جسد مرحوم هاشمینژاد افتاده بود که پارچه سفیدی روی آن انداخته بودند، برایمان توضیح داند که یک نفر از پشت ایشان را بغل کرده و به صورت انتحاری خودش و ایشان را کشته بود.